فیک جیمین [ اشنایی عجیب ] p9
شب:
*از زبان سومین*
شب بود میخواستم بگیرم بخوابم که دیدم یه شماره ی ناشناس روی گوشیم پیام فرستاده و نوشته: سلام سومین خوبی؟
براش نوشتم
سومین: سلام... ببخشید شما؟
جیمین: ببخشید یادم رفت بگم... جیمینم
سومین: اوه جیمین تویی؟! فکر کردم هکره
جیمین: نترس هکر نیست😂 میدونم الان دیر وقته ولی خب صبح باهم حرف میزنیم...
سومین: باشه... من برم، شبت بخیر
جیمین: شب توهم بخیر!!
صبح فردا:
*از زبان جیمین*
دیشب چون به سومین گفته بودم باهم حرف میزنیم همون جای همیشگی توی حیاط نشسته بودم که سومین اومد و سلام کرد
سومین: سلام جیمین!!
جیمین: سلام... بیا بشین
سومین: شب گفتی که فردا حرف میزنیم برای همین اومدم، مزاحم که نشدم؟
جیمین: نه بابا خودم همینجا تنها بودم خوبه که اومدی
سومین: ممنون... خب راستی!! شماره ی منو از کجا پیدا کردی؟
جیمین: از یونا گرفتم، گفتم یکم با دوست جدیدم حرف بزنم!!
سومین: ( با خنده ) خوبه خیلی خوبه دوست جدید!!
و همینطوری حرف میزدیم
*از زبان یونا*
داشتم دنبال سومین میگشتم و هی میگفتم
یونا: سومین کجایی؟ سومین...
که یهو دیدم داره با جیمین حرف میزنه؛ هیچی به روی خودم نیووردم تا خلوتشون خراب نشه... این دوتا جدیدا خیلی جیک تو جیک شدن!!!
بعدشم رفتم توی کلاس که حدود ۱۰ مین بعد اونا هم اومدن توی کلاس.. بعد از کلاس باید با سومین میرفتیم گل فروشی چون روز حقوق دادن بود!! و خب بعد از کلاس هم رفتیم گل فروشی...
*از زبان سومین*
امروز توی گل فروشی کار نکردیم و ففط رفتیم حقوقمون رو گرفتیم... موقع برگشت یونا خیلی توی فکر بود
سومین: چیزی شده؟ یکم توی خودتی؟
یونا: نه چیزی نشده... راستی میگم تو چخبر؟
سومین: قراره خبر خاصی باشه؟
یونا: نه ولی امروز دیدم داشتی با جیمین حرف میزدی...
سومین: اره... تو شماره ی منو بهش دادی؟
یونا: اره خب دیدم جدیدا خیلی جیک تو جیک شدین باهم
سومین: ( با خنده ) اره خب... ولی در حد دوست معمولی ایم میدونم داری به چی فکر میکنی!!
یونا: خیلی خوب منو میشناسی!!
سومین: خب اره... ولی کلا بگم من از دوست پسر بازی خوشم نمیاد دور این چیزا نیستم، شاید برای اینه که تاحالا عاشق نشدم
یونا: خب اره
و بعدشم کلی حرف زدیم تا رسیدیم به خونه
*از زبان جیمین*
امروز من نرفته بودم جای پدرم توی گل فروشی چون خودش رفته بود... کنجکاو بودم ببینم سومین چیکار میکرد؛ رفتم پیش پدرم و گفتم
جیمین: سلام...
پدر جیمین: سلام پسرم... بیا بشین
رفتم جفتش نشستم و گفتم
جیمین: امروز بدون من گل فروشی چطور بود؟
پدر جیمین: ( با خنده ) خوب بود
جیمین: همون دختره.. سومین چیکار میکرد؟
پدر جیمین: برای چی اینو میپرسی؟
جیمین: اون یکی از بهترین دوستای منه خب... کنجکاو بودم
و بعدشم یجور جمعش کردم و رفتم
*از زبان سومین*
شب بود میخواستم بگیرم بخوابم که دیدم یه شماره ی ناشناس روی گوشیم پیام فرستاده و نوشته: سلام سومین خوبی؟
براش نوشتم
سومین: سلام... ببخشید شما؟
جیمین: ببخشید یادم رفت بگم... جیمینم
سومین: اوه جیمین تویی؟! فکر کردم هکره
جیمین: نترس هکر نیست😂 میدونم الان دیر وقته ولی خب صبح باهم حرف میزنیم...
سومین: باشه... من برم، شبت بخیر
جیمین: شب توهم بخیر!!
صبح فردا:
*از زبان جیمین*
دیشب چون به سومین گفته بودم باهم حرف میزنیم همون جای همیشگی توی حیاط نشسته بودم که سومین اومد و سلام کرد
سومین: سلام جیمین!!
جیمین: سلام... بیا بشین
سومین: شب گفتی که فردا حرف میزنیم برای همین اومدم، مزاحم که نشدم؟
جیمین: نه بابا خودم همینجا تنها بودم خوبه که اومدی
سومین: ممنون... خب راستی!! شماره ی منو از کجا پیدا کردی؟
جیمین: از یونا گرفتم، گفتم یکم با دوست جدیدم حرف بزنم!!
سومین: ( با خنده ) خوبه خیلی خوبه دوست جدید!!
و همینطوری حرف میزدیم
*از زبان یونا*
داشتم دنبال سومین میگشتم و هی میگفتم
یونا: سومین کجایی؟ سومین...
که یهو دیدم داره با جیمین حرف میزنه؛ هیچی به روی خودم نیووردم تا خلوتشون خراب نشه... این دوتا جدیدا خیلی جیک تو جیک شدن!!!
بعدشم رفتم توی کلاس که حدود ۱۰ مین بعد اونا هم اومدن توی کلاس.. بعد از کلاس باید با سومین میرفتیم گل فروشی چون روز حقوق دادن بود!! و خب بعد از کلاس هم رفتیم گل فروشی...
*از زبان سومین*
امروز توی گل فروشی کار نکردیم و ففط رفتیم حقوقمون رو گرفتیم... موقع برگشت یونا خیلی توی فکر بود
سومین: چیزی شده؟ یکم توی خودتی؟
یونا: نه چیزی نشده... راستی میگم تو چخبر؟
سومین: قراره خبر خاصی باشه؟
یونا: نه ولی امروز دیدم داشتی با جیمین حرف میزدی...
سومین: اره... تو شماره ی منو بهش دادی؟
یونا: اره خب دیدم جدیدا خیلی جیک تو جیک شدین باهم
سومین: ( با خنده ) اره خب... ولی در حد دوست معمولی ایم میدونم داری به چی فکر میکنی!!
یونا: خیلی خوب منو میشناسی!!
سومین: خب اره... ولی کلا بگم من از دوست پسر بازی خوشم نمیاد دور این چیزا نیستم، شاید برای اینه که تاحالا عاشق نشدم
یونا: خب اره
و بعدشم کلی حرف زدیم تا رسیدیم به خونه
*از زبان جیمین*
امروز من نرفته بودم جای پدرم توی گل فروشی چون خودش رفته بود... کنجکاو بودم ببینم سومین چیکار میکرد؛ رفتم پیش پدرم و گفتم
جیمین: سلام...
پدر جیمین: سلام پسرم... بیا بشین
رفتم جفتش نشستم و گفتم
جیمین: امروز بدون من گل فروشی چطور بود؟
پدر جیمین: ( با خنده ) خوب بود
جیمین: همون دختره.. سومین چیکار میکرد؟
پدر جیمین: برای چی اینو میپرسی؟
جیمین: اون یکی از بهترین دوستای منه خب... کنجکاو بودم
و بعدشم یجور جمعش کردم و رفتم
۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.